آدمهای ساده رو دوست دارم
آدم های ساده را دوست دارم، همان ها که بدی هیچکس را باور ندارند… همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که همیشه هستند،برای همه هستند، آدم های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد،عمرشان کوتاه است! بس که هرکسی از راه میرسد یا ازشان سوءاستفاده میکند یا زمینشان میزند. یا درس ساده نبودن بهشان میدهند. آدم های ساده را دوست دارم، آنان که بوی ناب "آدمی" میدهند!… ای رفیق روزهای گرم و سرد سادگی هایم به سویم بازگرد!
نویسنده :
مامان
14:30
پا به پای کودکیهایم بیا
پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا . قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن . پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز عشق همبازی نشو . بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر . خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی . طعم چای و قوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان . مادری از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم . یا پدر اسطوره دنیای ما قهرمان باور زیبای ما . قصه های هر شب مادربزرگ ماجرای بزبز قندی و گرگ . غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت . هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود ثروت هر بچه قدری تیله بود . ای شریک نان و گردو و پنیر ! همکلاسی ! باز دستم را بگیر . مثل...
نویسنده :
مامان
14:29
دعای خیر مادر
عزیز دل مامان برات بهترین خوبی ها رو ارزو میکنم نه خوشی ها رو ،خوشی اونه که تو میخوای و خوبی اونکه خدا میخواد . خدایا هرچند تو تکراری ترین حضور زندگیمون هستی ،اما به آغوشت از آن سوی فاصله ها خو گرفتیم ،پس تنهایمان مگذار . آمییییین . ...
نویسنده :
مامان
14:27
اولین انشاء
موضوع :امدن خود از خانه تا مدرسه را کامل بنویسید . تاریخ 92/7/20 وقتی بیدار شدم دست وصورتم را شستم وصبحانه خوردم سپس لباس پوشیدم واز خانه خارج شدم .وقتی که پایین امدم همکاران پدرم را دیدم وسلام کردم .(اخه همیشه از توی شعبه میری مدرسه )سپس با پدرم به مدرسه رفتم وکمی بعد صف گرفتیم وسپس داخل کلاس امدیم .سپس معلم امد وسلام کردیم معلم گفت :یک انشا بنویسید در مورد کارهایی که از صبح کرده ایدوما شروع کردیم .سپس به دفتر مدرسه رفتم ویک پارچه اوردم معلم با پارچه کنار پنجره را پاک کرد وبعد تخته سیاه (من...
نویسنده :
مامان
14:24
چند روز تعطیلی
این چند روز تعطیلی حسابی سرمون شلوغ بود البته مسافرتمون به خاطر بابا کنسل شد وبابا برای اینکه از دل دوتاییمون در بیاره هزینه مسافرت رو به من وتو اختصاص داد که تو به نفع مامان کنار رفتی ومنم باهاش طلا خریدم .مرسی بابای مهربون که همیشه به فکرمون هستی .روز عید قربان هم رفتیم زیارت امام زاده سید عبدالله واینم عکسا که چون غروب بود کیفیتشون خوب نشد ولی چون نخواستم این پست بدون عکس باشه گذاشتم . &nbs...
نویسنده :
مامان
14:22
چشمای گریون
امروز با چشمای گریون برگشتی وتوی دلم اشوب شد اینقدر بغض کرده بودی که نمیتونستی حرفی بزنی منم موندم که چه اتفاقی افتاده خلاصه یه کم که سبک شدی به حرف اومدی وگفتی امروز معلم نداشتیم وزنگ اخر ناظم مدرسه اومده گفته فردا نیاید مدرسه همتون اخراج هستید وباید اولیاتون بیان پروندتون رو بگیرن . منم زنگ زدم مدرسه کسی جواب نداد وبابا رفت ببینه چه اتفاقی افتاده که مدیر مدرسه گفته بود من در جریان نیستم ولی فکر کنم چون معلم نداشتن زیاد شلوغ کردن ، وناظم این حرفا رو گفته تا دیگه شلوغ نکنن اما ناظمتون نمیدونسته با این حرفاچه آشوبی توی دل کوچیک...
نویسنده :
مامان
14:21
مادر که میشی......
وقتی مادر میشی دنیات عجیب و غریب میشه ...وقتی مادر میشی دنیا کوچیک میشه ...اینقدر کوچیک که هیچ کس غیر از خودت این دنیا رو نمیبینه .دنیات میشه ماشینهای اسباب بازی ...دنیات میشه رنگها ....دنیات میشه کودکت ...با کودک شیر میخوری ...با کودکت چهار دست وپا میری ..با کودک اده بده میکنی ...با کودکت رشد میکنی ..بزرگ میشی ..اینقد بزرگ که همه میفهن مادری . یهویی کوه میشی .توانت میشه 1000 برابر .دیگه مریض نمیشی ..دیگه نمی نالی .وقتی مادر میشی حتی دیگه از سوسک هم نمیترسی .وقتی مادر میشی دنیات میشه تغذیه ، آموزش و پرورش !دیگه وقت نداری یه صبح تا شب بری خریدواسه یه مانتو ...وقتت میشه طلای1000 عیار ! نایاب نایاب ....وقتت میشه کودکت ...حالا کوه شدی اون میخو...
نویسنده :
مامان
14:19
پسرم!
نسخه جدید نصیحت لقمان به پسرش! پسـرم! اگر توانستـی استخـدام شوی، در اداره با دو کس رفیـق شـو: آنچنـان که دانـی آبدارچـی، و یکی از بچـه های حراست.. فـرزندم! SMS اینقدربازی نکن، با اینکار فقط درآمد مخابرات را زیاد می کنی. هـان ای پسـر! اگر دکتر یا مهندس شدی، موقع معرفی خود، از این پیشوندها قبل از اسم خود استفاده نکن، زیرا آن نشانه کمبود شخصیت توست. پسـرم! اخبار را از منابع مختلف بگیر.. جمع بندی اش با خودت. مخاطب دائمی یک رسانه بودن، آدم را به حماقت می کشاند. پسـرم! می دانم الان داری حسرت دیدار مرا می خوری. ی...
نویسنده :
مامان
14:18
عزیزم مامان رو ببخش
امروز صبح ١٧مهراز صدای تلفن بیدار شدم بابا بود گفت :چرا محمد هنوز نیومده بره مدرسه اخه همیشه از توی شعبه میری .وای خدای من.......من خواب موندم وتوهم توی خواب ناز .پس چرا موبایل لعنتی زنگ نخورده بود ،با عجله بیدارت کردم وراهی مدرسه از ترس این که خیلی دیر شده صبحانه نخوردی وبدو بدو رفتی از وقتی رفتی از ناراحتی نمیدونم چیکار کنم اخه تاالان که4ساله میری مهد ومدرسه پیش نیومده بود صبحانه نخورده بری .عزیزمامان بهت قول میدم دیگه تکرار نشه مامان رو ببخش..........
نویسنده :
مامان
14:16